سرویس ارسال اکسپرس

ارسال رایگان بالای 20 میلیون تومان

​​​​​​تهران - خیابان کریمخان زند - نبش حافظ - برج الماس کریمخان - طبقه اول اداری واحد 106 

رازهای عکاسان حرفه‌ای: گفت‌وگو با پتر خودورا (Petr Chodura)

وقتی کسی عبارت «عکاس ورزشی» را می‌شنود، احتمالاً تصویری از ردیفی از لنزهای تله‌فوتوی بلند که در گوشه‌ای از یک استادیوم کنار هم چیده شده‌اند در ذهنش شکل می‌گیرد. از یک نظر، این تصویر چندان هم دور از واقعیت نیست. اما ورزش‌هایی وجود دارند که نه مرز مشخصی دارند، نه تور ایمنی و نه میدان قابل پیش‌بینی؛ ورزش‌هایی که در شرایطی انجام می‌شوند که بیشتر عکاسان هرگز تجربه‌شان نخواهند کرد.

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

یکی از این ورزش‌ها، صعود آزاد (Free Climbing) است. در این قسمت از مجموعه «رازهای عکاسان حرفه‌ای»، با عکاس بااستعداد پتر خودورا گفت‌وگو کردم تا درباره تجربه عکاسی از بهترین صخره‌نورد آزاد جهان، آدام اوندرا، و همچنین دیگر فعالیت‌های او در عکاسی تئاتر و عکاسی مستند صحبت کنیم.
 


پتر خودورا

پتر، چطور می‌شود که یک عکاس آموزش‌دیده سر از عکاسی صعود آزاد در می‌آورد؟ کدام‌یک اول بود؛ پترِ صخره‌نورد یا پترِ عکاس؟

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

مسیر من به عکاسی از صعود، مستقیماً به این دلیل نبود که خودم صخره‌نورد بودم، اما بله، صعود می‌کردم. از حدود دوازده‌سالگی شروع کردم، زمانی که به اردوهای تابستانی یک باشگاه صخره‌نوردی کودکان می‌رفتم. می‌شود گفت من دوران بلوغم را روی دیواره‌ها بالا رفتم! آن زمان، من و دوستانم وقت زیادی را روی برج‌های ماسه‌سنگی می‌گذراندیم. من واقعاً جزو «صخره‌نوردان ورزشی» نبودم؛ بیشتر در دسته «بچه‌های ماسه‌سنگ» قرار می‌گرفتم. در اوستراوا، شهری که اهلش هستم، سنت قوی‌ای برای رفتن به جاهایی مثل آدرشپاچ یا اوستروف نزدیک دِچین وجود داشت. این فرهنگ — فرهنگ صعود روی ماسه‌سنگ — واقعاً در من ریشه دواند.
 

من هیچ‌وقت صخره‌نورد خیلی قدرتمندی نبودم؛ بیشتر بهانه‌ای بود برای بیرون رفتن با دوستان، نشستن دور آتش در عصر با یک آبجو، و صعود در طول روز.
 

پس صعود بیشتر یک بهانه رسمی برای بیرون رفتن بود.
 

دقیقاً! اصل ماجرا دورهم بودن و خوش‌گذرانی با دوستان روی صخره‌ها بود. البته در زمستان‌ها داخل سالن صعود می‌کردیم. اما بعدها، در دوران دانشگاه، مدتی صعود را کنار گذاشتم. زندگی مرا به مسیر دیگری برد و برای مدتی علاقه‌ام را از دست دادم.
 


و تو در پراگ تحصیل کردی، درست است؟
 

نه، در برنو. و همان‌جا بود که با کسی از سال بالایی آشنا شدم — پاول کلمنت — که الان فیلم‌بردار و عکاس است. آن زمان، او ویدیوهای کانال یوتیوب آدام اوندرا را می‌ساخت و چند سالی بود که این کار را انجام می‌داد. یک روز در برنو داشتیم آبجو می‌خوردیم که گفتم: «این خیلی باحاله! یه بار منو هم با خودت ببر وقتی فیلم‌برداری می‌کنی.» اصلاً قصد نداشتم خودم را تحمیل کنم یا وارد کارشان شوم. هیچ جاه‌طلبی‌ای برای چنین کاری نداشتم. آن موقع عکاسی می‌کردم، اما بیشتر تئاتر و کمی هم کارهای تجاری.
 


پس شروع حرفه‌ای تو عکاسی تئاتر بود؟

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای

دقیقاً. البته بعداً می‌توانم بگویم قبل از آن چه کارهایی کرده بودم. اما داستان ورودم به دنیای صعود این‌طور اتفاق افتاد: در یک کافه با پاول نشسته بودیم، از او خواستم یک‌بار فقط برای تماشا من را همراه خودشان ببرد. او هم فکر کرد ایده خوبی است، چون به قول خودش: «ما هیچ عکسی از پشت‌صحنه کار خودمان نداریم.» منظورش عکس‌های واقعی BTS بود. هفته بعد گفت قرار است با آدام به سولوُف در اسلواکی بروند و از من خواست همراهشان بیایم و پشت‌صحنه را عکاسی کنم.
 

عالی بود. فقط یک مشکل وجود داشت: من سال‌ها بود صعود نکرده بودم. حتی لباس مناسب هم نداشتم! با یک کت چرمی و شلوار جین رفتم…
 

کاملاً پانکی.
 

دقیقاً، یک پانک تمام‌عیار. در سولوُف عکس گرفتم و مدیر برنامه‌های آدام آن‌ها را دید. خوشش آمد و کم‌کم کارهای بیشتری به من دادند — پرتره، عکس‌های مرچندایز و چیزهایی از این دست. و این‌طور شد که آرام‌آرام همراه آدام شروع به سفر کردن کردم.
 


حدوداً چه سالی بود؟
 

فکر می‌کنم درست قبل از کرونا — احتمالاً ۲۰۱۹ یا ۲۰۲۰. اکتبر ۲۰۱۹ به پراگ نقل مکان کردم و ژانویه ۲۰۲۰ هنگام بولدرینگ مچ پایم شکست. آن‌قدر شدید بود که سه ماه گچ گرفتم و اصلاً اجازه وزن انداختن روی پا را نداشتم. خوشبختانه ابتدای سال بود و فصل کاری هم کمی خلوت‌تر. یادم هست یک بار با همان گچ در برنو عکاسی کردم!
 


پس با عصا خودت را به سالن رساندی و با جومار از طناب بالا رفتی؟

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

نه، خوشبختانه بولدرینگ بود و طنابی در کار نبود. اما از بس روی تشک‌ها غلت خورده بودم، پر از پودر گچ شده بودم… تازه یادم آمد: سه ماه گچ داشتم و سه روز بعد از باز شدنش، اولین قرنطینه کرونا شروع شد. دوباره برگشتم روی مبل. هیچ کاری نبود.
 


صعود هم کاملاً ممنوع شده بود؟
 

در واقع، این اتفاق از یک نظر به نفعم شد. سه ماه گچ داشتم و وقتی بازش کردند، هنوز نمی‌توانستم درست راه بروم، اما برای هفته بعد چند پروژه داشتم. قرار بود حتی یک اپرا عکاسی کنم! اما کرونا همه‌چیز را لغو کرد. دوباره نیم‌سال کامل روی مبل. این مربوط به موج اول کرونا بود.
 

با این حال، حتی آن زمان هم آدام و من روی چند پروژه با هم کار می‌کردیم. مثلاً با هم حدود یک ماه و نیم به اسپانیا رفتیم. همه‌جا در قرنطینه بود و تصمیم گرفتیم همان‌جا بمانیم. آدام سعی می‌کرد یک مسیر خیلی سخت را صعود کند، اما به خاطر بدی هوا موفق نشد. در نهایت، شش هفته در یک منطقه صعود به نام مارگالف گیر افتاده بودیم؛ آن‌جا هم قرنطینه بود.
 


از طریق آدام با فدراسیون کوهنوردی جمهوری چک آشنا شدم. آن‌ها در آن زمان عکاسی نداشتند که به‌طور منظم همه مسابقاتشان را پوشش دهد. برای من فوق‌العاده بود، چون تازه از دانشگاه بیرون آمده بودم و هر کاری برایم ارزشمند بود. در دوران کرونا، فدراسیون عملاً نجاتم داد، چون مسابقاتشان — با شرایط عجیب و تفکیک کامل گروه‌ها — ادامه داشت. این یعنی کار برای من، و من واقعاً قدردانش بودم. این‌طور بود که کم‌کم عمیق‌تر وارد جامعه صعود چک شدم.
 

پس اینکه خودم صعود می‌کردم، مستقیماً باعث نشد عکاس صعود شوم، اما قطعاً در را به رویم باز کرد.
 


پایه‌اش وجود داشت.
 

دقیقاً. مزیتش این بود که وقتی اولین بار برای عکاسی روی طناب رفتم، حداقل می‌دانستم داستان از چه قرار است. قبلاً هرگز با جومار بالا نرفته بودم، اما وقتی یک‌بار نشانم دادند، فوراً گرفتم. مسائل ایمنی — اینکه چطور خودم را مهار کنم تا موقع عکاسی نمیرم — از دوران صعود روی ماسه‌سنگ برایم طبیعی بود.
 


فقط باید مهارت‌های قدیمی را گردگیری می‌کردی.
 

بله، تقریباً همین‌طور. حرکت عمودی روی طناب خیلی زود یادم آمد.
 


احتمالاً درک بهتری هم از حرکات صعودکننده روی دیواره داشتی.
 

راستش نه آن‌قدرها. سطحی که آدام صعود می‌کند کاملاً غیرقابل تصور است. من به دیواره نگاه می‌کنم و فقط یک سطح منفیِ غیرممکن می‌بینم و اصلاً نمی‌دانم قرار است چه کار کند. اما نکته اینجاست که معمولاً زیر دیواره می‌نشینیم و آدام می‌تواند با چشم‌های بسته کل مسیر را برایم توضیح دهد.
 


در ویدیوهایش دیده‌ام — دراز می‌کشد، چشم‌ها بسته، و تک‌تک حرکات را تجسم می‌کند.

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

دقیقاً همین است. می‌نشینیم و همه‌چیز را با هم برنامه‌ریزی می‌کنیم. او می‌گوید: «حرکات کلیدی این‌جا، این‌جا و این‌جاست.» من می‌پرسم: «خب، موقع این حرکت، بدنَت چه وضعیتی دارد؟» نشانم می‌دهد و من می‌گویم: «باشه، این احتمالاً از سمت راست بهتر دیده می‌شود.» بعد می‌دانم طناب ثابت را کجا نصب کنم.
 


این واقعاً شبیه یک همکاری کامل است.
 

کاملاً. ما در حال هم‌آفرینی عکس‌ها هستیم. چون او بهتر از هر کسی می‌داند بدنش آن بالا چه شکلی خواهد داشت. البته گاهی وقتی خودم روی طناب آویزانم، می‌فهمم که زاویه دیگری بهتر می‌شد — این طبیعی است.
 


چون فقط به خود صعودکننده فکر نمی‌کنی، بلکه به ترکیب‌بندی، محیط و داستان هم توجه داری.
 

دقیقاً. این روزها عکس‌هایی را بیشتر دوست دارم که صعودکننده در کادر کوچک‌تر است، اما محیط اطراف — دیواره و منظره — دیده می‌شود. آن عکس‌های خیلی بسته از یک حرکت سخت می‌توانند هرجایی گرفته شده باشند. البته آن‌ها هم لازم‌اند، اما ایده‌آل این است که مثل فیلم‌سازی، یک سکانس بگیری: نمای باز، نمای متوسط و کلوزآپ. بعد می‌توانی با آن‌ها داستان بسازی.
 


پس لنز عوض می‌کنی، زاویه تغییر می‌دهی…
 

راستش وقتی روی طناب آویزانم، سعی می‌کنم زیاد لنز عوض نکنم. این کار مضطربم می‌کند، چون لنز مثل بدنه دوربین مهار نشده. حتی اگر ثابت باشم، همیشه ترس افتادنش هست. لنز از بین می‌رود، اما مهم‌تر از آن، ممکن است کسی را پایین بکشم.
 


پس داشتن دو بدنه با لنزهای متفاوت چطور؟
 

بستگی به موقعیت دارد. بدنه‌های بیشتری دارم، اما گاهی می‌دانم که اصلاً نیازی به بدنه دوم یا لنز دیگر نیست. می‌دانم همین لنز کافی است. بعضی وقت‌ها با یک 70-200 جومار می‌کنم — وقتی دیواره طولانی و نسبتاً صاف است و دید خوبی به کل مسیر دارم. اما معمولاً نزدیک نقطه کرکس می‌مانم — حرکت کلیدی. این حرکت به ندرت ابتدای مسیر است؛ معمولاً بالاتر قرار دارد.
 


کجا را برای جایگیری ترجیح می‌دهی؟ کنار صعودکننده، بالا، یا دورتر؟

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

بستگی به مسیر و حرکات کلیدی دارد. مثلاً اگر یک پرش دینامیک به یک گیره باشد، دوست دارم خیلی نزدیک آن گیره با یک لنز واید باشم. یادم هست مسیری که آدام روی آن صعود می‌کرد، فوق‌العاده سخت بود و مجبور بود خودش حمایت‌گذاری کند — فرندها را داخل شکاف‌ها قرار دهد. من لنزم را چند سانتی‌متر با یکی از آن شکاف‌ها فاصله داده بودم، چون کل داستان همان‌جا بود. سختی مسیر فقط فیزیکی نبود، بلکه ذهنی هم بود، چون خودش را حمایت می‌کرد. اگر مسیر سنتی نبود، برایش فقط یک گرم‌کردن محسوب می‌شد.
 


این در آمریکا بود؟
 

نه، در فرانسه. مسیر Bon Voyage نام دارد. داستان جالبی پشتش هست. جیمز پیرسون، صعودکننده بریتانیایی، آن را ایجاد و اولین صعود را انجام داد، اما درباره درجه سختی‌اش مطمئن نبود — قبلاً یک مسیر را بیش‌ازحد درجه‌بندی کرده بود و نمی‌خواست دوباره همان اشتباه را بکند. آدام مسیر را تکرار کرد و درجه پیشنهادی E12 (9a) را تأیید کرد. عکاسی فوق‌العاده‌ای بود — برگ‌های پاییزی، نور طلایی، دیواره‌های ماسه‌سنگی و دره‌ای جادویی در پایین. انگار انتظار داشتی یک جمع دروئیدی آن پایین باشد!
 


در کل، اینکه از کجا می‌توانی عکاسی کنی، خیلی به خود دیواره بستگی دارد — اینکه اجازه می‌دهد کجا باشی. و گاهی، در تلاش‌های جدی، بهتر است کمی دورتر بایستی تا صعودکننده تمرکزش را حفظ کند. مثلاً عکس آدام هنگام قرار دادن فرند را بعداً گرفتیم — وقتی حمایت بیشتری داشت و سقوطش خیلی بلند نبود. با این حال، باز هم چند سقوط جدی داشت. بیشتر اوقات از یک طاقچه زیبا روی دیواره مقابل عکاسی می‌کردم — با جومار از یک شکاف بالا رفتم و یک بالکن بی‌نقص برای دیدن کل مسیر داشتم. مسیر هم تراورس بود، و همین آن را خاص می‌کرد.
 


تراورس منفی بود؟
 

نه، دقیقاً منفی نبود، اما وقتی نزدیک لبه تراورس می‌افتاد، تاب خوردنش وحشیانه بود — واقعاً دیوانه‌کننده!
 


باورکردنی نیست. آن مسیر عملاً حمایت چندانی نداشت. چطور اصلاً خودت را در موقعیتی قرار می‌دهی که بتوانی آن‌جا باشی؟ باید somehow یک طناب ثابت مهار کنی. از بولت‌های مسیر دیگر استفاده می‌کنی؟

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

بله، یا از بولت‌های مسیرهای دیگر استفاده می‌کنم، یا در بالای مسیر یک کارگاه وجود دارد که از آن فرود می‌آیم و طناب را جابه‌جا می‌کنم. وقتی هیچ‌کدام جواب ندهد، حتی پیش آمده طناب را از روی یک تخته‌سنگ پرت کنیم… اما معمولاً این‌طور است: آدام اول مسیر را صعود می‌کند. قبل از تلاش‌های جدی، چند بار تا بالا رفته. همان موقع طناب‌های ثابت ما را جایی که لازم است، کلیپ می‌کند. در برخی مسیرهای بسیار سخت که مدت‌ها روی آن‌ها کار می‌کند — جایی که کرکس بالا قرار دارد — خودش طناب‌های ثابتش را نصب می‌کند. این‌طوری می‌تواند با جومار به بخش مورد نظر برود و فقط همان قسمت‌های کلیدی را تمرین کند.


 

منظورت سخت‌ترین مسیر آدام در جهان است؟ «The Silence» در نروژ؟
 

یا همان مسیر، یا پروژه جدیدش به نام Big در همان غار. این اواخر خیلی روی آن کار کرده. این مسیر خیلی طولانی‌تر از Silence است. در این مسیر، در واقع تا بیرونِ غار صعود می‌کنی.
 

و آیا آدام موفق شده Big را صعود کامل کند؟

متأسفانه هنوز نه.
 

زمانی که آدام Silence را صعود کرد، تو هم با او کار می‌کردی؟

نه، آن موقع نه. در آن زمان او با دوست من، پاول، کار می‌کرد.
 

فکر می‌کنم پتر یان یوراچکا هم آن‌جا عکاسی می‌کرد، درست است؟

قطعاً همین‌طور بود. هم عکاسی می‌کرد و هم با پهپاد پرواز می‌داد. متأسفانه من پتر را از نزدیک نمی‌شناسم، اما کارهایش را دنبال می‌کنم و واقعاً دوست دارم. فقط هیچ‌وقت حضوری همدیگر را ندیده‌ایم.
 

آدم فوق‌العاده‌ای است…

و انسانی با قلب بزرگ! من واقعاً آدم‌هایی را دوست دارم که با دلشان کار می‌کنند.
 


حالا که صحبت از پتر شد — او یکی از بهترین خلبانان پهپادی است که می‌شناسم — خیلی وقت‌ها به این فکر کرده‌ام که آیا عکاسی از بعضی از این صحنه‌ها با پهپاد راحت‌تر نیست؟ چون رسیدن به موقعیت درست اغلب سخت است، گاهی تقریباً غیرممکن. مثلاً وقتی باید نه یک یا دو متر، بلکه پنج متر یا حتی بیشتر از دیواره فاصله داشته باشی. نظر تو درباره پهپادها چیست؟

پهپادها عالی‌اند، اما مشکل اینجاست که سر و صدا دارند و این حواس صعودکننده را پرت می‌کند. و البته نمی‌شود همه‌جا از آن‌ها استفاده کرد. از طرف دیگر، دوست ما، خلبان فوق‌العاده پهپاد وویتا لیچکو، یک DJI Inspire دارد — همان مدل بزرگ. این پهپاد توسط دو نفر کنترل می‌شود: یکی پرواز می‌دهد و دیگری دوربین را کنترل می‌کند. حتی لنزهای قابل تعویض هم دارد. اگر مثلاً یک لنز ۵۰ میلی‌متری روی آن بگذاری، تصویرش فوق‌العاده می‌شود!

 

رازهای عکاسان حرفه‌ای


 

اولین بار آن را وقتی دیدم که در آدرشپاچ فیلم‌برداری می‌کردیم. وویتا این نماهای باورنکردنی را می‌گرفت، آرام دور برج‌ها پرواز می‌کرد و بعد یکی از آن‌ها وارد کادر می‌شد که صعودکننده‌ها رویش بودند… تصویرها نفس‌گیر بود! امسال هم همین پهپاد را به نروژ، داخل همان غار، بردند. وویتا آن را در یک قوس وسیع پرواز داد و این‌طوری شکل و عمق دیواره خیلی زیبا دیده می‌شد — دقیقاً مشخص بود مسیر از کجا می‌گذرد. این حس سه‌بعدی بودن را واقعاً سخت می‌شود با عکس‌های تخت منتقل کرد، حتی اگر از بالا یا کنار عکاسی کنی. اما پهپاد، وقتی آرام دور دیواره می‌چرخید، این حجم و فرم را بی‌نقص ثبت می‌کرد.
 


می‌تواند جایی برود که تو نمی‌توانی.

دقیقاً. و آن حرکت‌های نرم و پیوسته را هم به تو می‌دهد. اما همان‌طور که گفتم، نقطه‌ضعفش هنوز صداست — و داخل غار، باد از همه طرف می‌وزد. برای صعودکننده عالی است، چون حتی وقتی بیرون باران سیل‌آسا می‌بارد، می‌توانی آن‌جا صعود کنی. اما برای خلبان، واقعاً کار سختی است. وویتا به من گفت یک لحظه واقعاً نگران بوده که پهپاد به دیواره برخورد کند.
 


این چیزی نیست که بخواهی با یک پهپاد ۱۶ هزار دلاری ریسک کنی — تازه اگر سقوط کند، کل پروژه هم نابود می‌شود.

دقیقاً! همه‌چیز پیچیده است — نه فقط برای خلبان‌ها، بلکه مخصوصاً برای صعودکننده‌ها، چون واقعاً تمرکزشان را به هم می‌زند.
 


پس احتمالاً بهترین راه، ترکیب همه روش‌هاست؛ بعضی روی طناب، بعضی با پهپاد…

بله، معمولاً همین‌طور است. وقتی امکانش باشد، وویتا همراه ما می‌آید و آن نماهای وسیع و سینمایی را می‌گیرد. دوربین از جایی عبور می‌کند و ناگهان مسیر صعود ظاهر می‌شود. یا در هوا معلق می‌ماند، عقب می‌رود و کل صحنه خیلی زیبا باز می‌شود. بنابراین پهپادها قطعاً جایگاه خودشان را دارند — نه فقط Inspire بزرگ، بلکه مدل‌های کوچک‌تر مثل Mavic و امثال آن.
 


کمی موضوع را عوض کنیم. می‌دانستم عکاس تئاتر هستی و البته عکاسی صعود هم می‌کنی، اما نمی‌دانستم کار گزارش تصویری هم انجام می‌دهی.

 

من در گزارش تصویری کاملاً تازه‌کارم، اما از یک نظر، این کار دارد مرا برمی‌گرداند به چیزی که همیشه دوست داشتم انجام بدهم. دایی من خبرنگار است — به‌عنوان خبرنگار خارجی در آمریکا کار می‌کرد. او واقعاً الهام‌بخش و مشوق من بود. چیزی که بیش از همه در آن شغل جذبم می‌کرد، این ایده بود که می‌توانی سفر کنی، آدم‌های جالب را در مکان‌های جالب ببینی. همیشه می‌خواستم فتوژورنالیست شوم.
 

اما یک تصویر رمانتیک از این حرفه در ذهن داشتم — تصویری مربوط به دوران مجلاتی مثل Life یا Picture Post، زمانی که فتوژورنالیست‌های افسانه‌ای دنیا را می‌گشتند و سردبیرها آن‌ها را جایی می‌فرستادند تا با یک داستان برگردند… احتمالاً دوره اشتباهی را انتخاب کرده بودم، چون آن نگاه رمانتیک تقریباً از بین رفته است.
 


وقتی در سوریه عکاسی می‌کردیم، با یک عکاس فرانسوی درباره همین موضوع حرف می‌زدم — اینکه ما داریم از نوستالژی دنیایی زندگی می‌کنیم که عملاً دیگر وجود ندارد، اما هنوز سعی می‌کنیم تکه‌ای از آن حس را ثبت کنیم. مخصوصاً حالا که نقش عکاسی، به‌ویژه در اخبار، کاملاً تغییر کرده است.
 

این چیزی بود که همیشه می‌خواستم، اما رسیدن به آن زمان برد. من در ابتدا روزنامه‌نگاری خواندم و آن‌جا بود که فهمیدم اگر بخواهم فتوژورنالیست خارجی شوم، باید تمرکزم را بیشتر روی خود عکاسی بگذارم. به خودم گفتم اول باید یاد بگیرم چطور عکاسی کنم، بعد بفهمم چطور از آن پول دربیاورم.

 


 

همین‌طور قدم‌به‌قدم جلو رفتم، اما با گذشت زمان حس کردم رؤیای اولیه‌ام دارد از دست می‌رود. می‌دانی چطور است: باید قبض‌ها را پرداخت کنی و ناگهان می‌بینی فقط داری پشت‌سرهم عکاسی می‌کنی تا دخل‌وخرجت دربیاید. وقتی داشتم تحصیلم را تمام می‌کردم، استاد راهنمایم، پروفسور پتر فراکان، به من گفت: «مراقب باش کارگرِ هنر نشوی.» آن زمان فقط خندیدم. اما وقتی تهاجم به اوکراین شروع شد، آن جمله واقعاً روی ذهنم سنگینی کرد. فهمیدم دارم کاری را انجام نمی‌دهم که همیشه می‌خواستم.
 


به جایی رسید که با وویتا بوهاتش، سردبیر یک رسانه آنلاین مستقل کوچک به نام Voxpot تماس گرفتم که تمرکزش روی گزارش‌های بین‌المللی است. در پراگ همدیگر را دیدیم و به او گفتم اگر امکانش باشد، دوست دارم یک روز برایشان عکاسی کنم. گفت حتماً، امتحانش می‌کنیم. یک سال گذشت و بعد ناگهان به من پیام داد: «می‌آی با هم برویم اسرائیل؟» درست بعد از هفتم اکتبر بود. پرسیدم: «کی؟» گفت: «فردا.» خب، طبیعتاً کمی عرق سرد ریختم — اما همان لحظه گفتم بله.
 


این قبل از شروع حمله اسرائیل بود؟

بله، حدود یک هفته بعد از کشتار.
 


پس آن موقع، ارتش اسرائیل تازه داشت پشت مرز دندان تیز می‌کرد و آماده ورود به غزه می‌شد.

 

دقیقاً. وقتی در تل‌آویو فرود آمدیم، تنش‌ها به‌سرعت بالا می‌رفت و هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد — اما کمی بعد وارد غزه شدند. آن حوالی پایان سال بود. تقویم کاری‌ام کاملاً پر بود، اما همان لحظه فهمیدم که باید بروم. با خودم گفتم: این دقیقاً همان کاری است که همیشه می‌خواستم انجام بدهم. تمام شب قبل از سفر را صرف جابه‌جا کردن برنامه‌ها کردم. هر وقت مجبور می‌شوم یک پروژه را لغو کنم، همیشه مطمئن می‌شوم که یک نفر قابل اعتماد جای من را پر می‌کند.
 


پس مشتری‌هایت را معلق نمی‌گذاری — مطمئن می‌شوی کارشان انجام می‌شود.

اگر نمی‌توانستم کار را به کسی قابل اعتماد بسپارم، اصلاً جایی نمی‌رفتم. این برای من مقدس است — اگر به مشتری قول عکس داده باشم، عکس‌ها را می‌گیرند، حتی اگر خودم عکاس نباشم. اما واقعاً استرس‌زاست وقتی مجبور می‌شوی ده پروژه را هم‌زمان لغو کنی… با این حال، somehow همه‌چیز جور شد و در نهایت، من و وویتا سفر را انجام دادیم.
 


رسیدن به کشوری که در آستانه یک درگیری بزرگ است — آن هم کشوری که نمی‌شناسی — چه حسی دارد؟ فیکسر داشتید که مقدمات و لجستیک را آماده کند؟

 

 

در اسرائیل مشکلی نبود — همه انگلیسی صحبت می‌کنند. اما وقتی به کشورهایی می‌رویم که زبانشان را بلد نیستیم، از فیکسر استفاده می‌کنیم — مثلاً در سوریه. مشکل آن‌جا این بود که بعد از سقوط رژیم، قیمت فیکسرها به‌شدت بالا رفت. ناگهان تمام رسانه‌های دنیا سرازیر شدند. و چون ما یک رسانه مستقل کوچک چکی هستیم که فقط روی گزارش خارجی تمرکز دارد، بودجه‌مان بسیار محدود است — بنابراین باید خیلی دقیق فکر کنیم که چطور کار را پیش ببریم.
 


قابل درک است. پس منابع مالی شما از کجاست؟

عمدتاً از مشترک‌ها.
 


این روزها کار شجاعانه‌ای است.

هست. و دقیقاً همین را دوست دارم — اینکه بنیان‌گذار Voxpot، وویتا بوهاتش (که نام خانوادگی‌اش در زبان چکی به معنای «مرد ثروتمند» است)…
 

…خودش ثروتمند نیست

اصلاً نیست. من واقعاً برای آدم‌هایی احترام قائلم که تصمیم می‌گیرند کاری را انجام دهند، حتی وقتی همه اطرافیان می‌گویند غیرممکن است. آن‌ها با وجود همه مخالفت‌ها جلو می‌روند. وویتا دقیقاً همین‌طور است. همه به او می‌گفتند دیوانه است، که روزنامه‌نگاری خارجی گران‌ترین نوع روزنامه‌نگاری است. اما او احساس می‌کرد پوشش بین‌المللی در چک باید متفاوت و بهتر انجام شود، پس واردش شد. من واقعاً بابت این موضوع خوشحالم، چون کارشان عالی است. تحریریه کوچکی هستند — حدود ده نفر — که تقریباً هم‌سن من‌اند. پروژه‌ای کمی دیوانه‌وار است، اما زنده است و دارد کار می‌کند.
 


کمی قبل گفتی که معنای عکاسی در طول سال‌ها تغییر کرده. دقیقاً منظورت چه بود؟

 

احساس می‌کنم زمانی بود که عکاسی — همراه با متن — رسانه‌ای بود که اخبار جهان را منتقل می‌کرد. بعد تلویزیون آمد. بعد اینترنت. و همه‌چیز تغییر کرد. هم روزنامه‌نگاری تغییر کرد و هم عکاسی. اگر به دهه‌های ۱۹۵۰ یا ۱۹۶۰ برگردیم، روزنامه‌ها و مجلات در تیراژهای عظیم چاپ می‌شدند. مردم آن‌ها را می‌خریدند تا ببینند دنیا چه شکلی است و چه خبر است. و این عکاسی بود که آن داستان‌ها را روایت می‌کرد.
 

اما وقتی تلویزیون در دسترس عموم قرار گرفت، تصاویر شروع به حرکت کردند، رنگی شدند و ویدیو کم‌کم عکاسی را از جایگاه اصلی‌اش به‌عنوان منبع بصری غالب کنار زد.
 


با این حال، عکاسی در برابر تلویزیون دوام آورد…

بله، هنوز هم دارد. من خیلی حرفی را دوست دارم که دیوید هِرن از مگنوم یک‌بار در یک سخنرانی گفت — زمانی که در دانشگاه ولز جنوبی درس می‌خواندم. گفت از این متنفر است که عکاسان جوان شکایت می‌کنند کار نیست. گفت: «وقتی وارد یک دکه روزنامه‌فروشی می‌شوم، مجلات بیشتری از هر زمان دیگری در زندگی‌ام می‌بینم. و همه‌شان پر از عکس‌اند. پس به من نگویید کار نیست.»
 

عکاسی اصلاً نمرده. حتی نزدیکش هم نیست. عکس‌ها همه‌جا هستند و کسی باید آن‌ها را تولید کند. فقط نقششان تغییر کرده — مخصوصاً در روزنامه‌نگاری — چون حالا فرمت‌های جدیدی داریم. حتی تلویزیون هم دیگر مثل قبل نیست. امروز همه عاشق محتوای کوتاه‌اند — تکه‌های سریع و لقمه‌ای که در چند ثانیه مصرف می‌کنی. ویدیوهای «اکسپلینر» هم عالی‌اند؛ می‌نشینی پای یوتیوب و در ده دقیقه یک موضوع پیچیده برایت باز می‌شود: «رژیم سوریه سقوط کرده — بیایید ببینیم یعنی چه.» ده دقیقه بعد، کلیت موضوع را می‌فهمی.
 

این همان چیزی است که مخاطب امروز می‌خواهد: سریع و قابل هضم.
 


 

احساس می‌کنم فوتوژورنالیسم در گذشته عمیق‌تر و متفکرانه‌تر بود. عکاسان زمان بیشتری را در آن کشور می‌گذراندند و فرصت داشتند واقعاً بفهمند چه چیزی در حال رخ دادن است. مدتی طول می‌کشید تا عکس‌ها اصلاً به تحریریه برسند. در این فاصله، داستان در ذهن عکاس شکل می‌گرفت و پخته می‌شد. آن‌ها زمان داشتند تجربه‌ای را که از سر گذرانده بودند هضم کنند، قبل از اینکه عکس‌ها منتشر شوند؛ گاهی هفته‌ها یا حتی ماه‌ها بعد.

امروز اما یک عکس در عرض چند دقیقه، گاهی حتی چند ثانیه، روی اینترنت منتشر می‌شود و کیفیت هم اغلب متناسب با همین شتاب است. خیلی وقت‌ها حتی عکاس حرفه‌ای پشت دوربین نیست؛ فقط کسی است که اتفاقی آن‌جا بوده و موبایل در دست داشته.

 

درسته. چون در اخبار فوری، کیفیت اولویت اصلی نیست؛ سرعت و آنی بودن مهم‌تر است. و در دنیای امروز، کسی که موبایل دارد همیشه زودتر از هر خبرنگار یا عکاس حرفه‌ای به محل می‌رسد.

و البته ارزان‌تر هم هست…
 

بله، این هم روی دیگر ماجراست. و همه‌ی این‌ها ناگزیر باعث پایین آمدن استانداردها می‌شود؛ نه فقط در کیفیت، بلکه در کل مفهوم مهارت و حرفه‌گری. یاد گرفتن عکاسی امروز خیلی ساده‌تر و در دسترس‌تر از گذشته است. آن زمان، عکاسی واقعاً یک «حرفه» و یک «صنعت دستی» بود. باید بر آن مسلط می‌شدی: با مواد حساس به نور کار می‌کردی، خودت عکس‌ها را ظاهر می‌کردی، و بدون این‌که بتوانی فوراً نتیجه کارت را ببینی عکاسی می‌کردی. واقعاً نمی‌توانم تصور کنم عکاسی از یک مسابقه هاکی روی یخ با فیلم چه‌طور بوده! آن آدم‌ها استادان واقعی بودند. در مقایسه با آن‌ها، من گاهی احساس می‌کنم دارم تقلب می‌کنم. درست مثل آن سنگ‌نوردهای دهه ۱۹۳۰ در آدرشپاچ که با دمپایی‌های فرشی و طناب‌های کنفی صعود می‌کردند.

 


 

بله، بیشتر آدم‌های امروز حتی نمی‌توانند تصور کنند فوکوس دستی با فیلمی که نهایتاً ISO 400 دارد یعنی چه.
 

دقیقاً. آن‌ها حرفه‌ای‌های واقعی بودند. تکنولوژی دیجیتال عکاسی را بسیار در دسترس‌تر کرده، اما این الزاماً چیز بدی نیست. به لطف همین موضوع، افراد بااستعداد زیادی وارد عکاسی شدند که شاید در غیر این صورت هرگز این مسیر را پیدا نمی‌کردند.
 

قبول. این درباره کیفیت بود. اما من به موضوع دیگری هم فکر می‌کردم. روزنامه‌نگاری به‌شدت به اعتبار وابسته است. البته عکس‌ها از همان ابتدا هم روتوش می‌شدند…
 

…تقریباً از زمانی که خود تکنولوژی اختراع شد. یک کتاب خیلی خوب درباره این موضوع هست به نام «Soumrak fotožurnalismu?» (افول فوتوژورنالیسم؟) نوشته فیلیپ و آلنا لاب. واقعاً پیشنهادش می‌کنم.
 

و این ما را برمی‌گرداند به حرفی که قبل‌تر زدی. قدیم‌ها اگر کسی می‌خواست یک رفیق سیاسی نامطلوب را از پشت سر کلمنت گوتوالد حذف کند، یا حیاط قلعه پراگ را برای سخنرانی آنتونین زاپوتوتسکی با جمعیتی خیالی پر کند، این کار مهارت فوق‌العاده‌ای می‌خواست؛ یک استاد واقعی. اما امروز می‌توانی از ChatGPT یا Midjourney یا هر چیز دیگری بخواهی و در چند ثانیه یک «عکس» از این نوع تحویل بگیری.
 

این فقط مشکل عکاسی نیست؛ مشکل رسانه است. ما در چیزی زندگی می‌کنیم که اغلب به آن «دوران پساحقیقت» می‌گویند.

یعنی مردم کم‌کم دارند اعتمادشان را به عکس‌ها و ویدئوها از دست می‌دهند…

نه، کم‌کم نه. آن‌ها دیگر اعتماد ندارند.

حتی بدتر. نه‌چندان دور، یک عکس به‌عنوان مدرک پذیرفته می‌شد. می‌توانستی بگویی «من عکسش را دارم» یا «در عکس دیدمش» و مردم باور می‌کردند. امروز اما می‌شود از هر چیزی یک «عکس» داشت. راستی، به نظرت منطقی است که شرکت‌های دوربین‌سازی دارند سعی می‌کنند سیستم‌های احراز اصالت دیجیتال مثل C2PA پیاده‌سازی کنند که تضمین کند یک تصویر دست‌کاری نشده؟
 

به نظرم منطقی است. تحریریه‌های جدی خبری همین حالا هم این موضوع را بسیار جدی می‌گیرند. هر خبرگزاری قوانین سخت‌گیرانه‌ای دارد درباره این‌که ویرایش عکس تا کجا مجاز است. بعضی‌ها هرگونه ویرایش را ممنوع می‌کنند. بعضی دیگر اجازه اصلاحات جزئی در نور یا کنتراست را می‌دهند، اما هرگز نباید معنای عکس تغییر کند. و البته نمی‌شود چیزی را از داخل عکس حذف کرد. آن ماجرای معروف نشنال جئوگرافیک را یادت هست — فوریه ۱۹۸۲ — که هرم‌ها را به هم نزدیک‌تر کردند تا بهتر روی جلد جا بگیرند؟
 

واقعاً؟
 

بله، یک رسوایی بزرگ بود! شاید بگویی «خب که چی؟ فقط هرم‌ها را کمی جابه‌جا کردند»، اما دقیقاً همین نکته مهم است: این دست‌کاری واقعیت است. از طرف دیگر، مگر خودِ حضور عکاس در صحنه هم نوعی دست‌کاری واقعیت نیست؟
 

چرا. همین که دوربین را به یک سمت خاص می‌گیری — انتخاب لنز، کادربندی — داری آنچه بیننده می‌بیند را شکل می‌دهی. این سطحی از دست‌کاری است که یاد گرفته‌ایم آن را بپذیریم، یا دست‌کم انتظارش را داشته باشیم.

شاید این موضوع به سنگ‌نوردی هم ربط داشته باشد. وقتی تو با طناب از دیواره آویزان هستی، فقط یک ناظر منفعل هستی یا سنگ‌نورد هم برای دوربین بازی می‌کند؟ یا گاهی از قبل با هم توافق می‌کنید که «خب، حالا این شات را بگیریم»؟
 

هر دو حالت پیش می‌آید. بستگی دارد دنبال چه چیزی باشیم؛ شات تجاری یا ورزشی. در مورد آدام معمولاً این‌طور است: من بعد از «صعود واقعی» از او عکاسی می‌کنم، چون صعود اصلی توسط فیلم‌بردارها ضبط می‌شود. اگر من آن‌جا باشم یا مزاحم می‌شوم یا اصلاً جایی برایم نیست — فیلم‌بردار همان‌جاست. و البته صعود واقعی باید به‌صورت پیوسته برای ویدئو ثبت شود. بعداً ممکن است چند نمای نزدیک هم اضافه کنند. اما خود «سند» باید واقعی باشد.

در عکاسی ثابت، کسی نمی‌تواند بفهمد عکس مربوط به صعود واقعی بوده یا نه، بنابراین من طبیعتاً در اولویت دوم هستم. معمولاً وقتی تیم فیلم‌برداری کارش تمام شد، من وارد می‌شوم.

و می‌گویی: «خب آدام، حالا دوباره برای من صعود کن.»
 

تقریباً همین‌طور! برای او، تکرار سکانس‌های سخت مسیر — کراکس‌ها — اصلاً مسئله‌ای نیست.
 

 

دقیقاً. و گاهی حتی بلافاصله بعد از صعود واقعی، وقتی هنوز سرشار از آدرنالین و شادی است، چند ژست هم برایم می‌گیرد. چون — و این هم عامل دیگری است که روی کار ما عکاس‌ها تأثیر می‌گذارد — فشار شبکه‌های اجتماعی و مارکتینگ وجود دارد. گاهی آدم‌های مارکتینگ می‌آیند و می‌گویند: «نمی‌خواهیم بگوییم چطور عکاسی کنی، ولی عکس‌های رنگی‌تر، با صورت‌های خندان‌تر را دوست داریم — همانی که الگوریتم‌ها دوست دارند.»
 

یعنی عملاً: «هی آدام، دفعه بعد که به تاپ می‌رسی، یک کم بیشتر لبخند بزن!»
 

خوشبختانه این برای آدام مشکلی نیست!
 

کمی هم درباره تجهیزات حرف بزنیم. آیا از فلاش یا نور مصنوعی استفاده می‌کنی؟

به‌ندرت در عکاسی سنگ‌نوردی — که گاهی حیف می‌شود، اما معمولاً وقت یا فضای کافی برای درگیر شدن با آن ندارم. در مسیرهای باز یا بسیار فنی تقریباً غیرممکن است. من آن‌قدر با فلاش کار نکرده‌ام که بتوانم در عرض چند دقیقه آن را راه‌اندازی کنم و در اولین تلاش نتیجه عالی بگیرم. بیشتر در عکاسی پرتره از فلاش استفاده می‌کنم.
 

اخیراً به فلاش در یک بستر کاملاً متفاوت فکر می‌کردم. من اهل اوستراوا هستم و از آخرین معدن زغال‌سنگ فعال نزدیک کاروینا عکاسی می‌کنم. نور آن‌جا افتضاح است — معدن‌چی‌ها فقط چراغ پیشانی دارند. بنابراین فقط می‌توانی از چیزی عکس بگیری که یکی از آن‌ها اتفاقی به آن نگاه می‌کند. به آوردن نور یا فلاش فکر کردم، اما در نهایت منصرف شدم. اتمسفر آن‌جا آن‌قدر خاص است که نور مصنوعی کاملاً خرابش می‌کند. من دوست دارم چیزها را همان‌طور که اتفاق می‌افتند ثبت کنم. اگر شروع به اضافه کردن نور کنم، دارم واقعیت را صحنه‌سازی می‌کنم. بنابراین فقط از معدن‌چی می‌خواهم چراغ پیشانی‌اش را به سمتی که نیاز دارم بگیرد. گاهی جواب می‌دهد، گاهی نه — اما با نور موجود کار می‌کنم، هرچند کار سختی است.
 

هر عکاسی آرزو دارد سبک قابل‌تشخیص خودش را داشته باشد. آیا عکس‌های سنگ‌نوردی تو امضای خاصی دارند — چیزی که بگوید «این یک عکس پتِر خودورا است»؟
 

راستش مطمئن نیستم. مدتی پیش یک Nikon 20mm f/1.8 خریدم که لنز نسبتاً وایدی است، برای یک پروژه در معدن. اما آن‌قدر به آن عادت کردم که حالا در عکاسی سنگ‌نوردی هم خیلی استفاده‌اش می‌کنم. تقریباً همیشه روی بدنه دوم دوربینم بسته است. و اخیراً یکی از دوستانم گفت: «این عکس‌های واید از فاصله نزدیک کاملاً امضای تو هستند.» من فقط دوست دارم نزدیک باشم.
 

کاملاً درکت می‌کنم. خود من عاشق آن عکس‌های سنگ‌نوردی هستم که سنگ‌نورد دیده می‌شود اما غالب نیست — تقریباً مثل یک عکس منظره.
 

دقیقاً، چیزی بین منظره و عکس ورزشی.

یا برعکس — وقتی سنگ‌نورد کاملاً در مرکز توجه است اما پس‌زمینه هنوز داستان را روایت می‌کند. هر دو حالت از لنز واید سود می‌برند، هرچند برای حالت اول تله هم می‌تواند جواب بدهد.

قطعاً. لنزها ابزار هستند. فقط باید ابزار درست را برای کار درست انتخاب کرد.
 

معمولاً دیافراگم باز عکاسی می‌کنی یا بسته‌تر؟

بیشتر با دیافراگم باز، اما این عادت از دوران عکاسی تئاتر آمده. من در تاریکی شروع کردم. بستن دیافراگم اصلاً گزینه‌ای نبود. آن زمان حتی فول‌فریم هم نداشتم. فقط یک Nikon D300 و یک 50mm f/1.4 داشتم. کل اجراها را با همان یک لنز می‌گرفتم.
 

یعنی عملاً یک لنز پرتره روی بدنه کراپ؟

دقیقاً! یادم هست تمام مدت به دیوار پشتی چسبیده بودم. اما تنها لنز سریعی بود که داشتم. امروز دیگر نمی‌توانم تصورش کنم. آن زمان عمق میدان کم هم مد بود — هرچه کم‌تر، بهتر. اما دارم تغییر می‌کنم و… بگذار این‌طور بگویم: کم‌کم دارم یاد می‌گیرم دیافراگم را ببندم.
 

پس گاهی حتی تا f/2.8 هم می‌روی؟

آره، و حس می‌کنم یک شورشی‌ام!
 

پتر، علاوه بر سنگ‌نوردی در طبیعت، از مسابقات روی دیواره‌های مصنوعی هم عکاسی می‌کنی؛ از رویدادهای محلی گرفته تا المپیک. عکاسی در آن رویدادهای بزرگ چه حسی دارد؟ کمی از پشت‌صحنه بگو.

اولین المپیک من توکیو بود، اما به‌خاطر کرونا کاملاً متفاوت بود. راستش ناامیدکننده بود. ده روز فقط هتل، دیواره سنگ‌نوردی و مرکز رسانه را دیدم. هیچ‌جای دیگر. سازمان‌دهی بی‌نقص بود — بالاخره ژاپن است — اما اجازه نداشتیم جایی برویم. خیلی دوست داشتم توکیو را ببینم، ژاپن را لمس کنم، اما نشد. آدام را هم به‌ندرت می‌دیدم، شاید یک‌بار در تمرین. با این حال تجربه فوق‌العاده‌ای بود.

المپیک پاریس اما کاملاً متفاوت بود. آدم‌هایی از سراسر دنیا — انگار برج بابل ساخته شده باشد! اما عکاسی آن‌جا سخت بود. موقعیت‌های عکاسی بسیار محدودی داشتیم و اجازه جابه‌جایی نداشتیم. مدیر بخش عکس حتی آمد عذرخواهی کرد. گفت برنامه‌ریزی کرده بودند موقعیت‌های عالی بدهند، اما شبکه‌های پخش تلویزیونی نمی‌خواستند عکاس‌ها در کادر دوربین‌هایشان باشند، و کم‌کم فضاها را محدود کردند تا فقط چند نقطه باقی ماند. با این حال، فضای بین عکاس‌ها فوق‌العاده بود. وقتی سوراتو آنراکو صعود می‌کرد، عکاس ژاپنی جلو می‌رفت. وقتی نوبت آدام می‌شد، من جلو می‌رفتم. همه به هم کمک می‌کردند. همه به یک دلیل آن‌جا بودیم.

جالب این بود که خیلی از عکاس‌ها اصلاً عادت به عکاسی سنگ‌نوردی نداشتند. معمولاً ورزش‌های دیگری را پوشش می‌دادند.
 

آیا دیدی بعضی از آن‌ها کاملاً متفاوت عکاسی کنند و نگاه تازه‌ای بیاورند؟ اصلاً ممکن است آن‌جا چیز جدیدی خلق کرد؟
 

این موضوعی است که ما عکاس‌های سنگ‌نوردی زیاد درباره‌اش صحبت می‌کنیم. برایم جالب بود که در ورزش‌های دیگر، خیلی‌ها از دوربین‌های ریموت استفاده می‌کنند. یک عکاس در پاریس از آن‌ها استفاده کرد و عکس‌ها فوق‌العاده شدند؛ تقریباً سوررئال. سنگ‌نورد انگار در فضا معلق بود… این چیزی است که اخیراً زیاد به آن فکر می‌کنم. در پاریس با عکاس‌هایی که سال‌هاست از این روش استفاده می‌کنند صحبت کردم و کلی نکته و پیشنهاد گرفتم. و برایم خیلی جالب بود که تقریباً همه آماده بودند دانششان را به اشتراک بگذارند. هیچ‌کس مشکلی با انتقال تجربه نداشت.
 

پس رقابت یا مخفی‌کاری بین عکاس‌ها وجود نداشت؟
 

اصلاً. و حتی اگر کسی هم حرفی نمی‌زد، فقط بودن در کنار آن‌همه عکاس بزرگ — بعضی از غول‌های عکاسی ورزشی — ارزشمند بود. دیدن این‌که چطور کار می‌کنند، چه زاویه‌هایی را انتخاب می‌کنند، و بعد دیدن عکس‌هایی که از همان رویداد گرفتند… خودش یک دانشگاه است. ناگهان با خودت می‌گویی: «من دقیقاً همان‌جا ایستاده بودم و این شات اصلاً به ذهنم نرسید.»
 

بیایید جمع‌بندی کنیم، پتر. قبلاً گفتی دوست داری یک مسیر چندطوله مثل ال‌کپیتان در یوسمیتی را عکاسی کنی. پروژه رویایی دیگری هم در لیستت هست؟
 

یک‌بار چند دانشجو برای نشریه مدرسه‌شان با من مصاحبه کردند و همین سؤال را پرسیدند. به آن‌ها گفتم روزی دوست دارم ایستگاه فضایی بین‌المللی را در مدار زمین عکاسی کنم. منظورم این بود که مرزهای ما می‌تواند خیلی بالاتر از این‌ها باشد. تقریباً همه‌چیز برایم جذاب است. همان‌قدر که مجذوب دوست تو که موجودات میکروسکوپی مطالعه می‌کند هستم، به معدن‌چی‌ها، ورزشکارها یا فضانوردها هم علاقه دارم. آدم‌ها و داستان‌هایشان مرا جذب می‌کنند. هر کسی که در خیابان یا تراموا می‌بینی، یک زندگی دارد که خودش یک داستان است، و هر داستانی چیزی جالب در دلش دارد.
 

البته کمی هم آزاردهنده است، چون نمی‌توانی همه‌چیز را ثبت کنی. گاهی احساس می‌کنم بخش بزرگی از مسیر حرفه‌ای من از عکس‌هایی تشکیل شده که هرگز فرصت گرفتنشان را نداشتم، چون تعدادشان بی‌نهایت است. یوزف کودلکا یک‌بار داستانی تعریف کرد که کاملاً این حس را خلاصه می‌کند. اوایل دهه ۱۹۹۰ بود، زمانی که رولینگ استونز در پراگ کنسرت داشتند. او در قلعه پراگ بود که واتسلاو هاول را دید که با اسکوتر رد می‌شد و تی‌شرت رولینگ استونز پوشیده بود. کودلکا سریع دوربینش را برداشت، عکس را گرفت و بلافاصله به مگنوم زنگ زد: «گرفتمش!» آن‌ها گفتند: «عالیه! نگاتیو رو بفرست!» — اما او اصلاً فیلم داخل دوربین نگذاشته بود.


تهیه و تنظیم : اطمینان | نمایندگی فروش محصولات کانن در ایران 


 

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده

Canon EOS R8

۱۲۶,۵۰۰,۰۰۰ تومان
تماس بگیرید

پرفروش ترین محصولات

سبد خرید

رمز عبورتان را فراموش کرده‌اید؟

ثبت کلمه عبور خود را فراموش کرده‌اید؟ لطفا شماره همراه یا آدرس ایمیل خودتان را وارد کنید. شما به زودی یک ایمیل یا اس ام اس برای ایجاد کلمه عبور جدید، دریافت خواهید کرد.

بازگشت به بخش ورود

کد دریافتی را وارد نمایید.

بازگشت به بخش ورود

تغییر کلمه عبور

تغییر کلمه عبور

حساب کاربری من

سفارشات

مشاهده سفارش